مرق - شهرزیبای کوچولو

خبرات به روز در شهر مرق

مرق - شهرزیبای کوچولو

خبرات به روز در شهر مرق

حکایت

حکایت جالب وقابل درک 

شهسواری‎ ‎به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که‎ ‎اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، ‏وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی‎ ‎کند‎.
دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم‎ .
وقتی به قله‎ ‎رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید‎ ‎وآنها را پایین ببرید‎
شهسوار اولی گفت:می بینی؟ بعداز چنین صعودی، از ما می خواهد‎ ‎که بار سنگین تری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم‎ !
دیگری به دستور عمل کرد‎. ‎وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن‎ ‎با خود آورده ‏بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند‎…

مرشد می گوید‎: ‎تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند‎.‎

سلام برمرق

باسلام خدمت تمامی مردم  اهل صفاومهربانی ومعرفت وهرچه لایقتان است ...مدتی بودبدلایل مشغله کاری نتوانستم به وبلاگی که متعلق به خودتان است سربزنم وپیام جدیدی بگذارم امیدوارم بهترین اوقات را دربهترین مکان این شهرکوچک وزیبا درکناربهترین ها داشته باشید .بازبوی بهار دارد ازراه می رسد ومردم درانتظار باران ورحمت الهی هستند ..سرسبزی روستا درفصل بهار به نهایت زیباست به خصوص درهنگام شکوفه های بادام وآلوچه وسیب که عطرخاصی بدنبال دارد ...منتظرخبرهای خوب ازشما هستم